The land of nada

ساخت وبلاگ
ارتباط را با فضا، با خاک، با معنا و با هویت پیشین از دست داده‌ام. حداقل فعلن اینطور است و دیگر پوست تنم جمع نمی‌شود آنطور که همه چیز را از اول زندگی کرده باشم. داستان می‌خوانم، داستان سپیده‌‌ها و دختران انقلاب. انقلابی به خاک و خون کشیده شده. داستان‌ها از جنس من هستند اما من با فاصله‌ای نامعلوم. از کتک‌کاری و خون که می‌نویسد، طعمش زیر لب‌هایم حس می‌شود و از خشم تمام انگشتانم یخ می‌زند. از فشار سهمگین این زور، این زور بر بدن که می‌نویسد، بدنم لَخت و بی‌دفاع به گوشه‌ای می‌افتد و همزمان می‌تواند تکیه‌گاهی برای ضربات باتون و مشت باشد. طاقتم کوتاه‌تر شد و فاصله‌م بیشتر، از هرآنچه نفسم را گرم می‌کرد به جلو تازیدن و جویدن و از هم دریدن. بمیرم برای تن‌های حذف شده از عابرها و خیابان‌ها. بمیرم برای صفحه‌ای که به سختی با نام شماها، ماها، پر شد. بمیرم که بوی مرگ می‌آید هرچند ما آن روز، در کشاورز، دست در دستان هم، فریاد زدیم، زن زندگی آزادیچندی پیش در مستندی، تصویر حرف‌های مختاری با رضا براهنی و چندی دیگر از نویسندگان آن زمان، نفسم را برید. تماشای صحبت‌های شمرده شمرده‌ی مختاری از وظیفه‌ی هنرمند در تحلیل واقعیت و بازتاب امیدواری. تصویری که بعد از آن مستند کارآجین شد و کلمه‌هایش برای ما در گوشمان طنین انداخت که می‌گفت: من نمی‌توانم یک کوشه بنشینم و وانمود آب از آب تکان نخورده‌ست. The land of nada...ادامه مطلب
ما را در سایت The land of nada دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lastflowerstothehospital بازدید : 3 تاريخ : چهارشنبه 19 ارديبهشت 1403 ساعت: 2:27

از زن زندگی آزادی می‌گید وقتی دهن گشادتون توی صفحه‌ی چت بقیه راحت باز میشه به توهین‌های جنسی و جولون دادن روی عقده‌های دفع نشده‌ی مردونگیتون. از تفاوت بین مغز روشن شده‌ی خودتون با مردم کف خواب میگید و تهشم یه تف می‌کنید روی همونی که تا دیروز ازش مواد می‌خریدید و یه چک هم به دوست‌دخترتون می‌زنید و د برو که رفتیم چون بوی مغز گندیده‌تون فقط به مشام ما رسید. جماعتی نیستید، این چیزی که می‌گم، تفاله‌های یک جنون و جنبش بزرگه. شماها ته‌مانده و پس‌مانده و رقت بعد از شرم پوست‌اندازی هستید. شماها که تا دیروز بدن زن را به چنگال گرفته بودید و ادعای حیثیت داشتید، الان از فرط عقب ماندن، از فرد طرد شدگی، دست به دامن و متمارض [از افسردگی بگیر تا شیوع واگیردار فقر] مدعیِ این به قول خودتون اقلیت آگاه شده‌اید. نخیر آگاه خواهر من، برادر من بود که در خیابان کشته شد. نه شماهایی که طعم استقلال روانی را نکشیده خدا شدید و این اکثریت حنجره جر داده و همه‌جور تاوان داده، برده. از بس که دریده شده‌اید. تمام جان و زمانی که به رشد و فریاد و دادخواهی برما گذشت، برای شما به ساخت و پرداخت این ایگوی پر کثافتتون که سوراخش با کمبود‌های کودکیتون تبدیل به حفره میشه، گذشت. من عصبانی‌تر از اینم که هیچی نگم. تمام روزهایی که شماها می‌نوشتید و صدای بلندتون همه جا را برداشت و صب تا شب از زبون بقیه گه میخوردید مونده رو‌ دلم. دنیای شما هاست فعلن و دور برتون داشته. دور توهم یه سر بالاتر از سرا و مامان کی خوشگل‌تره. اینا که تموم شه مثل روند طبیعی تاریخ، انقلاب ما، شما و استانداردهای دوگانه‌تون را خواهد رید. تمام The land of nada...ادامه مطلب
ما را در سایت The land of nada دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lastflowerstothehospital بازدید : 3 تاريخ : چهارشنبه 19 ارديبهشت 1403 ساعت: 2:27

نیمه شب سکوت رو بیخود معنادارتر می‌کنه. هنوز اینجا می‌نویسم برای حفظ مقدسات. مقدسات از برون‌ریزی‌های بدون درنگ و مشاهده شروع شد تا ناله‌ها از دلتنگی و بعضن حتی تشر به زمین و زمان. به تو بعضن. از نود و پنج تا الان. چقدر کشدار. شبیه رمان‌های کافکا شدیم. کوتاه از حیث کلماتی که رد و بدل می‌شود، بعضن مثل جمله‌ی نصفه‌ی تبریک عید اما کش میاید تا مرور اکثر گذشته و حتی نیم نگاهی به حسرت‌های کور شده. حالا می‌فهمم بخشی از وجودی بودن چیست. توهم است. توهم پایدار اما جایی ریشه در حقیقت داره. جایی که خودم رو پیدا کردم. اینجا. هشت سال بعد. باورم نمی‌شود و به شوخی پشت تلفن میگم بعد از تحمل زخم رفتن اون دیگه چیزی من رو زمین نمیزنه. واقعن هم که نزد. کاش چیزی زمینم نزنه تا فلک به رخ بکشد چقدر و چند استخوان می‌برد تا کامل درهم بشکنیم. پیر شده‌ایم. از درون کمی پوسیده، هرچند هربهار من متولد میشم و تو زنده‌تر. کمی زنده‌تر از قبل. کمی زنده‌تر از من. من حالا زنده‌تر از هشت سال قبل اما قدم به قدم توی دنیای بعد از اتفاق‌ها زندگی میکنم. گاهی فکر میکنم از حیث سیاست و اجتماع، انقدر زندگی رو عوض کرد و آسمانمون سیاه شد. آسمان من سیاه و چشم‌های تو آبی. چشم‌های تو گریان هم نمی‌شود. چشمی که رفتن می‌داند که گریه کردن نتوان. داریوش به خاطر همین نمی‌گریست. من ولی با بنان می‌گریم. از شوق صدا، خود صدا، فرکانس‌ها و صوت. از عشق صوت کیلومترها آنورتر اینجا پناهم هست. پناهم کنار گنجشک‌های آوازخوان و صداها انگار بازتعریف می‌شوند مثل موج‌های کوتاه صوتی رد شده از لای درخت‌ها، هماهنگ با سوز باد می‌خوانند و من مبهوت. بازتعریف می‌شوند و یا برای گوش کنجکاو من در هیبت دیگری پدیدار شدند. صدای تو را فراموش کردم. تو هم کشدار حرف می The land of nada...ادامه مطلب
ما را در سایت The land of nada دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lastflowerstothehospital بازدید : 20 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1403 ساعت: 18:10

تو یه ژست بزرگی، نویسنده، بازیگر، طنزپرداز، غیرواقعی‌تر از تمام القابت، دورتر از خودت، نزدیک‌تر از سایه‌ت، یه شوخی بزرگ یا توهم سهمگین. یه سو تفاهم، یه عشق شکست خورده، یه بازنده، یه برنده در بحث کردن، یه پشیمانی بزرگ، یه آدم در حال غرق شدن. یه موج خطرناک و یه شور ناکام و دریایی‌ست اشک بین جایی که من ایستاده‌م و شبحی که تو هستی. همانقدر ناکام، همانقدر ناتمام. درست مثل آدم بدون حوا.

The land of nada...
ما را در سایت The land of nada دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lastflowerstothehospital بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1403 ساعت: 18:10

در زبان انگلیسی، فرانسوی یا حتی آلمانی که خواندم رسمن معادلی برای کلمه‌ی «معرفت» وجود نداره. میشه مثلن با معرفت رو میشه sympathisch و یا gentil و بی‌معرفت رو ignorant خواند. یه چیزی ولی اینجا از انتقال حسی که این واژه میده، کم میمونه و اون هم امنیت هست. شفافیت. برای من همیشه بی‌معرفتی معادل بوده با آدمی که درونش ذره‌ای پیدا نیست و خدا میدونه توی سرش چی میگذره. از رومانتیک‌سازی این شکل از شخصیت‌های گنگ و نامشخص که بگذریم، یه چیزی غیر ارتباطی و بعضن حتی زجردهنده و کش‌دهنده توی آدمی هست که هرچقدر نزدیک شوی، باز غریبه می‌زند. فکر می‌کنم سال‌ها توی ارتباط‌ها، صفت گنگ یا آدم گنگ برام گره خورده بود با بی‌معرفتی و خودم هم نمیدونستم ارتباطش چیست. الان انگار واضح‌تر شده ارتباط بین بی‌معرفتی و دریغ کردن از نشون دادن واقعیات حسی توسط یکی. این حسرت رو به جا گذاشتن. این میل به حیف گفتن که حیف اگر حرفش می‌شد یا فقط ذره‌ای نشون می‌داد. فکر می‌کنم بعد از چند سال از این آدم، به اون آدم تجربه‌های حسی جمع کردن، به نقطه‌ای رسیدم که ابدن این حجم از تاریکی در کسی و به قول خودم بی‌معرفتی، کششی برای مهر ورزیدن درونم ایجاد نمی‌کنه. فکر می‌کنم خاصیت تنها‌بودگی در خود و اصرار به این تنها بودگی، ما رو برده‌ی همین وضعیت دور افتادگی از هم به عنوان یه کل وجودی کرده و گاهی تصور درست بودنش غمگینم میکنه. همین حیفی که بالا میاد و چرا آدم‌ها انقدر منزوی و معتقد به این تک بوده‌گی و تاریکی درون هستند. همون حیفی که باعث میشه من هم کلمه‌هام رو پشت لب‌هام بجوم و نگه دارم برای فضایی که ذره‌ای معرفت درش وجود داشته باشه تا بیرونیش کرد. The land of nada...ادامه مطلب
ما را در سایت The land of nada دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lastflowerstothehospital بازدید : 21 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 6:04

جهان عجیبی‌ست عزیزم. دقیقه‌هایی‌ست که از ذهنم بهارهای تهران و کرمان میگذره و با اینکه اینجا هنوز سرد است و بهار نشده، پر از عشق میشه وجودم و حس می‌کنم تمام روزهای رسیدن و نرسیدن درهم می‌تند و حل میشود و باز هم از دلش جان میگیریم و همه چیز نقش زنده به خود میگیرد. درست است که بنان زیباتر می‌فهمید وقتی میخواند: بهشتی، بهاری، دریغا ستمگر یاری، اما این جان جاری رو نمیشد نادیده گرفت. وقتی که از کیلومترها دورتر هم ندایش می‌رسد که بهار است. The land of nada...ادامه مطلب
ما را در سایت The land of nada دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lastflowerstothehospital بازدید : 24 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 6:04

وسط انقلاب من به عشق فکر می‌کنم چون از زیر دستام در رفتهالان وقت هیچ سانتیمال بازی‌ای نیست و میدونم اگر جفتمون همزمان تهران بودیم من می‌خواستم برم سنندج و تو میخواستی از من قهر کنیوسط این همه خون و شکوه به عشق فکر می‌کنم چون هیچی از جنگ نمی‌فهمم. چون فقط برای آزادی بیانم جلوی پدر مستبد و دوست پسر غیرتی جنگیدم. چون فقط گاز اشک آور و ساچمه‌ای تجربه کردم و خشونت رو توی نگاه آدما می‌دیدم نه مسلسل و بی‌آبی‌. به عشق فکر می‌کنم چون مبارزه‌ی من سال‌ها شال از سر درآوردن و محکوم کردن افکار پوسیده بود نه رقصیدن میان خفقان و سرکوب؛ آنهم خدانور وار. من دختری با زندگی متوسط، وسط تهران و حالا در غربت، با تمام کتاب‌های خوانده و نخوانده و انقلاب‌های تحلیل کرده و نکرده هیچ نمیدانم از واقعن جنگیدن اما کاش بیشتر می‌جنگیدم. کاش بیشتر میفهمیدم و کاش بیشتر سفر می‌کردم و از رنج آدم‌ها بیشتر چیزی درک می‌کردم. ساعت‌ها با آدم‌ها هر روز حرف می‌زنم. دلداری می‌دهم. مشورت می‌دهم و میگیرم و یاد می‌گیرم که ارتباط تمام ثروت من است. دوستی می‌گفت خسته نمی‌شوی از این همه حرف زدن پای تلفن و به خود پیچیدن از هر اتفاقی. نه من از جنگیدن فقط همین بخشش را به ارث بردم. به خاطر خوش شانسی نحسم بود که معنای کامل پیچیده شدن و محو شدن در لایه‌‌های جامعه‌ی فرسوده را نفهمیدم. من هیچ از مردم جنوب و غرب ایران نفهمیدم پس به عشق فکر می‌کنم. به آدم‌ها. به تو. به قلب‌های فشرده‌ای که تنها چیز مشترکند چرا که ما قابلمه بر سر بیرون نرفتیم و فقط مشت گره کردیم و تقی به توقی دویدیم و ترسیدیم. ما یاد می‌گیریم و من یاد می‌گیرم هیچ چیز جای این شرافت را نمی‌گیرد و هیچ ظلمی در مقابل چنین قد علم کردنی برای ذره‌ای نفس کشیدن پایدار نیست. Adbloc The land of nada...ادامه مطلب
ما را در سایت The land of nada دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lastflowerstothehospital بازدید : 26 تاريخ : پنجشنبه 3 اسفند 1402 ساعت: 0:20

دارم ذره ذره از لایه‌های غذابم خلاص میشم و رهادستی که روی گلوم گذاشته بودی تا از زندگی ساقطم کنی، کنده میشه و من بلند میشم و واقعن راستش، ته دلم افتخار می‌کنم که چشم دیدن رنج کشیدن بدنم خسته‌م رو نداشتم و دیگه نخواهم داشتحالا این بدن و زخم‌هاش رو حس می‌کنم و پوسته‌هاش کنده میشه و بعد از تنفر، بعد از خشم، بعد از انتقام، بعد از پی بردن به ذره ذره گلوله‌هایی که خودم کردم توی بدنم، بعد از درآوردنشون و بعد از سال‌ها خون ریختن، درمان می‌شم و هیچی جلوم رو نمیگیره دیگه The land of nada...ادامه مطلب
ما را در سایت The land of nada دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lastflowerstothehospital بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت: 13:43

But a tree has
a long suffering shape Is
spread in half
by 2 limbed fate
Rises from gray rain
pavements
To traffic in the bleak
brown air
Of cities radar television
nameless dumb & numb mis connicumb
Throwing twigs the
color of ink To white souled
heaven, with
A reality of its own uses

by Jack Kerouac

The land of nada...
ما را در سایت The land of nada دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lastflowerstothehospital بازدید : 19 تاريخ : دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت: 6:55

فرصت برای رها کردن فکر کردن ندارم و دوباره زندگی من رو تو خودش بلعیده. غر نمیزنم هرچند آخر شب با اینکه از زندگیم و فرصت‌هایی که دارم راضیم، بازم با خواستن بیشتر میرم که بخوابم. آسمانی نبود که ندریده باشم ولی هنوز دلم میخواد دوازده ماه تمام برم جزیره‌ای مثل قشم و فقط خودم رو توی شرایط خلق کردن قرار بدم. اگر ذهنم انقدر بیخود پیچیده کار نمی‌کرد زندگیم راحت‌تر میشد یا راحت‌تر گرفته میشد. انگار که من نقشی در خلق این پیچیدگی ناموزون ندارم. پ.ن: جدیدن هرچی می‌نویسم ثبت موقت میکنم از بس وسواس حرافی دارم. The land of nada...ادامه مطلب
ما را در سایت The land of nada دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lastflowerstothehospital بازدید : 31 تاريخ : شنبه 13 آبان 1402 ساعت: 12:07