ارتباط را با فضا، با خاک، با معنا و با هویت پیشین از دست دادهام. حداقل فعلن اینطور است و دیگر پوست تنم جمع نمیشود آنطور که همه چیز را از اول زندگی کرده باشم. داستان میخوانم، داستان سپیدهها و دختران انقلاب. انقلابی به خاک و خون کشیده شده.
داستانها از جنس من هستند اما من با فاصلهای نامعلوم. از کتککاری و خون که مینویسد، طعمش زیر لبهایم حس میشود و از خشم تمام انگشتانم یخ میزند. از فشار سهمگین این زور، این زور بر بدن که مینویسد، بدنم لَخت و بیدفاع به گوشهای میافتد و همزمان میتواند تکیهگاهی برای ضربات باتون و مشت باشد.
طاقتم کوتاهتر شد و فاصلهم بیشتر، از هرآنچه نفسم را گرم میکرد به جلو تازیدن و جویدن و از هم دریدن.
بمیرم برای تنهای حذف شده از عابرها و خیابانها. بمیرم برای صفحهای که به سختی با نام شماها، ماها، پر شد. بمیرم که بوی مرگ میآید هرچند ما آن روز، در کشاورز، دست در دستان هم، فریاد زدیم، زن زندگی آزادی
چندی پیش در مستندی، تصویر حرفهای مختاری با رضا براهنی و چندی دیگر از نویسندگان آن زمان، نفسم را برید. تماشای صحبتهای شمرده شمردهی مختاری از وظیفهی هنرمند در تحلیل واقعیت و بازتاب امیدواری. تصویری که بعد از آن مستند کارآجین شد و کلمههایش برای ما در گوشمان طنین انداخت که میگفت:
من نمیتوانم یک کوشه بنشینم و وانمود آب از آب تکان نخوردهست.
The land of nada...برچسب : نویسنده : lastflowerstothehospital بازدید : 5