وسط انقلاب من به عشق فکر میکنم چون از زیر دستام در رفته
الان وقت هیچ سانتیمال بازیای نیست و میدونم اگر جفتمون همزمان تهران بودیم من میخواستم برم سنندج و تو میخواستی از من قهر کنی
وسط این همه خون و شکوه به عشق فکر میکنم چون هیچی از جنگ نمیفهمم. چون فقط برای آزادی بیانم جلوی پدر مستبد و دوست پسر غیرتی جنگیدم. چون فقط گاز اشک آور و ساچمهای تجربه کردم و خشونت رو توی نگاه آدما میدیدم نه مسلسل و بیآبی. به عشق فکر میکنم چون مبارزهی من سالها شال از سر درآوردن و محکوم کردن افکار پوسیده بود نه رقصیدن میان خفقان و سرکوب؛ آنهم خدانور وار. من دختری با زندگی متوسط، وسط تهران و حالا در غربت، با تمام کتابهای خوانده و نخوانده و انقلابهای تحلیل کرده و نکرده هیچ نمیدانم از واقعن جنگیدن اما کاش بیشتر میجنگیدم. کاش بیشتر میفهمیدم و کاش بیشتر سفر میکردم و از رنج آدمها بیشتر چیزی درک میکردم.
ساعتها با آدمها هر روز حرف میزنم. دلداری میدهم. مشورت میدهم و میگیرم و یاد میگیرم که ارتباط تمام ثروت من است. دوستی میگفت خسته نمیشوی از این همه حرف زدن پای تلفن و به خود پیچیدن از هر اتفاقی. نه من از جنگیدن فقط همین بخشش را به ارث بردم. به خاطر خوش شانسی نحسم بود که معنای کامل پیچیده شدن و محو شدن در لایههای جامعهی فرسوده را نفهمیدم. من هیچ از مردم جنوب و غرب ایران نفهمیدم پس به عشق فکر میکنم. به آدمها. به تو. به قلبهای فشردهای که تنها چیز مشترکند چرا که ما قابلمه بر سر بیرون نرفتیم و فقط مشت گره کردیم و تقی به توقی دویدیم و ترسیدیم. ما یاد میگیریم و من یاد میگیرم هیچ چیز جای این شرافت را نمیگیرد و هیچ ظلمی در مقابل چنین قد علم کردنی برای ذرهای نفس کشیدن پایدار نیست.
The land of nada...
ما را در سایت The land of nada دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : lastflowerstothehospital بازدید : 25 تاريخ : پنجشنبه 3 اسفند 1402 ساعت: 0:20