یک سال شد از روزی که به زور و گریه و ناله پرواز کردم اومدم. یک سال از زمانیکه اگر فشارهای بیرونی نبود شاید پام رو از مرز اینور نمیذاشتم و خودم رو به کشتن میدادم. یک سالی که تنهایی توش پر رنگ ترین کشف جوانیم بود و هر روزش به خونهای میومدم که کسی توش نبود و صب بخیر گفتن برای سرکار و کلاس و بیرون بود.
از بیپولی تا عدم امنیت، از مشکلات اداری و حس کوچکشدگی داشتن تا کار و اعتماد به نفس رو توی یه سربالایی طاقتفرسا تجربهش کردم و انگار همش تصادف بود یا شانس خر من. خر من برنده شد و منم خر شدم. خرتر از قبل. دیگه سیاست حوصلم رو سر میبره و فقط میخوام کتابهام رو بخونم و فیلمم رو ببینم و به این فکر کنم که لیست آرزوهام خالی شد و من پیرتر از سال پیش. هیچ آرزویی ندارم جز چنتا هدف سطحی که بریم به فلان مقام و فلان شهر و تموم شه این درس لعنتی. جز اینکه «ع» بیاد و زندگیمون شروع شه و باهم تصمیم بگیریم شام چی کوفت کنیم و پساندازمون رو خرج چه خزعبلاتی بکنیم. همینقدر پیش و پا افتاده و همینقدر سطحی.
یادمه یه زمانی میخواستم گه خاصی بشم و ۴۰۰ سال بعد هم اسمم توی کتابهای تئوری موسیقی بیاد و الان تهش پروژهای رو به اتمام برسونم و ازش متنفر نشم، هنر کردم. همینم جالبه. سبک شدم و همه چیز سادهتر از قبل میاد و میره. موفقیت و شادی سبکتر و چابکتر میاد و بعضی وقتا میره. غم یه روزایی میاد با ذکر اینکه بالاخره میمیرم میره. عشق میاد و اگرم بره ملالی نیست چون بازم با ذکر بالاخره یه روزی میمیرم میگذره. بالاخره یه روزی میمیرم، دمم گرم اگر دو روزش رو واقعن زندهگی کرده باشم.
The land of nada...
ما را در سایت The land of nada دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : lastflowerstothehospital بازدید : 32 تاريخ : شنبه 13 آبان 1402 ساعت: 12:07